خودشناسی زیربنای رشد فردی
مهرزاد یک ماه پیش 43ساله شد.یک سال پیش توی آذر ماه تصمیم گرفت که زودتر از کارمندی خداحافظی کند.البته به صورت رسمی،به صورت غیررسمی از 10سال پیش با کارمندی وداع کرده بود .اما برای اینکه زحمات چندین ساله اش هدر نرود تصمیم گرفته بودتا جایی که از لحاظ قانونی باید بماند،بماند تا حقوق بازنشستگی شامل اش بشود.بالاخره خودش تنها نبود ،زن وبچه داشت.خصوصا پسرش که حالا داشت به مهد کودک می رفت و مهرزاد دوست داشت بهتری شرایط را برایش فراهم کند تا کودکی فرزندش مثل کودکی خودش نباشد.
برای اینکه رهایی از کارمندی تنش کمتری را به همسر و فرزندش وارد کند ،سعی می کرد به بهانه آنها هم شده ،مدیریت ریسک کند.یعنی می دانید درسته که ماندن در فضای کارمندی ،این مهندس برق را محافطه کار کرده بود اما عامل مهم تری در این موضوع نقش داشت که به خود مهرزاد بر می گشت ،ولی یا نمی دانست و یا نمی خواست آن را بپذیرد.البته نباید فراموش کنیم که مثل همه افراد ،در زندگی عواملی نقش دارند که دست ما نیست مثل مکان زندگی،محل تولد و….پس قطعا در محافظه کاری مهرزاد مثل بقیه عامل های دیگری هم در این محافظه کاری نقش داشتند ،ولی آن عاملی که خیلی آشکار وعیان بود ،کارمندی بود.
گاهی اوقات که مهرزاد با خودش تنها بود،به آن عامل که به خودش بر می گشت فکر می کرد که شاید باعث و بانی اصلی عدم تصمیم گیری و تردید های او بودند .البته بارها به کارگزینی اداره مراجعه کرده بود تا از چند و چون بازنشستگی پیش از موعد ،اطلاعاتی کسب کند اما هر بار با این پاسخ مواجه شده بود که بایدزمان کارمندی 25سال بشود تا بتوانید درخواست بدهید.طبیعا” مهرزاد باز به دنیای کارمندی بازگشته بود و همان کارهای تکراری و همان حال وروز تکراری .آقا مهرزاد همیشه در ذهنش به آفرادی فکر می کرد که کسب وکار خودشان را دارند،خصوصا آنهایی که ،کسب وکاری را راه اندازی کرده اند که به آن علاقه دارند ودوستش دارند.
یک واقعیت هم وجود داشت و آن هم این بود که کارمندی را خود مهرزاد انتخاب نکرده بود.به همین خاطر به خودش حق می داد که شاکی باشد.به خودش حق می داد که همیشه از شرایط ناراضی باشد.البته خودش بهتر می دانست که این چنین نیست.یعنی قبل از ازدواج ،می توانست کارمندی را رها کند،همان زمانی که توی خیایان زند ،روبروی پاساژ فرجادیان ،بالای یک سرپله یک مغازه نقلی اجاره کرده بود و سیستم های رایانه ای می فروخت و رویاهای بزرگی داشت.معمولا بعدازظهر ها به آنجا می رفت.یعنی به جای رفتن به میانرود،از سرویس اداره در فلکه ستاد پیاده می شد وآن 400،500متر را پیاده می رفت و ناهار هم سعی می کرد ،ساندویچی ،ماندویچی بخورد.
البته چون از 14سالگی و از وقتی که پا توی مدرسه شبانه روزی گذاشته بود ،دست پخت مادر را کمتر خورده بود ،دوست داشت بیشتر غذا توی خانه بخورد،ولی به خاطر اجاره این مغازه و مسیر طولانی خانه تا محل اداره و مغازه سعی می کرد این شرایط را تحمل کند.یکسالی که گذشت تعدادی رایانه اسمبل کرد و به اقوام فروخت.حتی یکی از همکاران هم مقداری پول در اختیارش گذاشت تا با آن پول کار کند،اما بدلیل افتادن در دام عشق و سودای ازدواج ،کمتر روی مغازه ،یاد گرفتن فروشندگی و….وقت گذاشت و مجبور شد مغازه را تعطیل کند.
مهرزاد به خاطر ذهن خلاقش و این فرصت طلایی که خیلی از ادارات در ابتدای استفاده از فناوری اطلاعات بودند،می توانست بار خودش را ببند ،اما دوباره به بهانه های ظاهری متوسل شد و کارمندی ،بی پولی و ازدواج را بهانه کرد و نه تنها کسب وکارخودش را ادامه نداد بلکه به کارمندی هم ادامه داد.پا گذاشتن در زندگی مشترک ،یعنی شروع مسئولیت های جدید،یعنی بروز تنش های جدید،عدم رضایت از کارمندی ،همیشه آزارش می داد و اکنون به خاطر ازدواج مجبور بود دوباره کارمندی را ادامه دهد.پس مشکل یک جای دیگری بود.اگر واقعا می خواست کارمندی را رها کند ،چرا ازدواج کرده بود؟
چرا کسب وکار خودش را توسعه نداده بود؟
چرا از یک فرد باتجربه راجع به کسب وکار یاد نگرفته بود؟
اگر هم بی پول بود و و ازدواج وکارمندی باعث شده بود تا نتواند ،کسب وکار خودش را حفظ کند ،چرا توی خیایان ملاصدرا نرفته بود شاگردی کند؟
اینها سوالاتی بود که با مطالعه مقالات وکتاب های در مورد کسب وکار یاد گرفته بود.البته یک خصلت خوب که داشت اهل مطالعه کردن و نوشتن بود.دوستی با کتاب بود که باعث شده بود بر افسردگی،خودکم بینی و…غلبه کند.الان هم مطمئن بود برای کارآفرینی باید به دوستی با کتاب ادامه بدهد.به همین خاطر یک روز که در اینترنت چرخ می زد با واژه ای به نام استارتاپ آشنا شده بود.یکی از وب سایت های خوبی که با ان آشنا شد میلوژی بود که فردی به نام علیپور آن را راه اندازی کرده بود.آشنا شدن با این سایت و یک سایت دگیر مثل خوشفکری ،لاعث شد تا دوباره ذهنش قلقلک داده شود که برای رهایی از کارمندی کاری کند.آن زمان ها اوج برگزاری استارتاپ ویکند ها بود.متوجه شد که عامل اصلی خیلی از مشکلاتش ،نشناختن خودش است.یعنی از قبل خودش می دانست که ترس ،باعث شده بود تا خیلی از تصمیم ها را نگیرد ،ولی از نقاط قوت و علاقه هایش هم خبر نداشت.
به ذهن خلاقش رسید تا در پاسخ به همین سوال که من کی ام؟
به چی علاقه دارم ؟
استارتاپ راه اندازی کند.البته بازهم کتاب و نوشتن ،در این روزهای سخت بهترین دوستش بود و گاماس گاماس پیش می رفت.الان نسبت به قبل باتجربه تر شده بود اما همچنان کارمند بود و خودش را خوب نمی شناخت.با ما بمانید تا از آقا مهرزاد بیشتر برایتان بگوییم.
دیدگاهتان را بنویسید