چرا شروع کردن سخت است؟
خوب امروز می خواهم در خصوص این که چرا شروع کردن سخت است بنویسم .
سوالی که مدت هاست ذهن من را مشغول کرده است این است که چرا شروع کردن سخت است؟
همه ما می دانیم که برای شروع کردن نیاز به یک جرقه یا استارت داریم. ما با ماندن در دایره امن خودمان شبیه قطاری شده ایم که برای شروع به حرکت باید انرژی زیادی صرف کند و تفاوت ما با قطار این است که لوکوموتیو ولوکوموتیو ران یک فرد هستند و آن هم خودمان هستیم.
شاید شنیدن یک سخنرانی یا خواندن یک کتاب به صورت لحظه ای نقش همان جرقه را داشته باشد و باعث شود تا هیجان شروع یک فعالیت در ما شکل گیرد ولی خوب می دانیم که بعد از لحظات اولیه عنان کار در اختیار ضمیر ناخودآگاه قرار می گیرد و تجارب قبلی ما که در ذهن رسوخ کرده به ما فرمان می دهد.
پس نکته مهم این است که از کارکرد ضمیر ناخودآگاه اگاه شویم. ما به مرور ضمیر ناخودآگاه خودمان را تغذیه کرده ایم و افکار و مطالب خاصی در آن جای گرفته است. هنگام اقدام کردن هم اکثرا آن افکار وتجارب موجود در ناخوداگاهمان هستند که باعث فعالیت یا عدم فعالیت ما می شوند. این آگاهی از کارکرد ذهن و مغز ناهشیار باعث می شود تا در این راستا اقدامات عملی داشته و نسبت به اصلاح و یا حذف افکار اشتباه از ضمیر ناخودآگاه قدم برداریم.
خلاصه مطلب اینکه ضمیرناخودآگاه باعث می شود تا شروع کردن برایمان بدلیل تجارب قبلی وشکست ها راحت نباشد.
موضوع دیگر به کارکرد مغز برمی گردد که تمایل دارد کمترین انرژی را صرف کند یعنی بدلیل شیارهای شکل گرفته روی مغز ، تغییر و شروع به یک فعالیت جدید برای مغز کار راحتی نیست و دوست دارد ما را متقاعد کند تا از مسیر قبلی برویم و یک راه جدید را شروع نکنیم به همین دلیل شروع یک کار جدید خیلی سخت است.
نظر شما در این خصوص چیست و چه تجاربی دارید؟
دیدگاهتان را بنویسید