کارمندی به دنبال راه اندازی کسب و کارمورد علاقه
شنیده بود که برای اینکه یک هدف عملی شود باید مدام به آن فکر کرد ،سپس قابلیت خاصی از مغز باعث می شود تا بیشتر آن هدف را جلو چشم ببینیم.این را خودش امتحان کرده بود.به نیسان قشقایی رنگ قرمز فکر کرده بود و از آن روز به بعد کلی نیسان قشقایی قرمز رنگ توی خیابان های شیراز می دید .تا قبل از فکر کردن به نیسان قرمز قشقایی ،همین ماشین ها هم توی خیابان بودند اما او نمی دید ،یعنی مغزش نمی خواست ببیند.به نظر می رسد این مغز هم تمایل دارد وضعیت فعلی حفظ شود وکمتر انرژی مصرف کند.هر وقت هم می خواست از مسیر متفاوت تری از روزهای قبل به محل کارش برود ،چیزی درونش بود که می گفت چرا راه هر روزه را نمی روی؟شاید ترافیک باشه.شاید تصادف کنی.شاید دیرتر برسی.ظاهرا در قالب دلسوزی خودش را نشان می داد،اما هر چیزی که بود تمایل نداشت در وضعیت فعلی تغییری ایجاد شود.
کمی بیشتر که دقت کرد دید این عامل ،هر زمان که خواسته تصمیمی در راستای تغییر وضعیت فعلی اش بگیرد ،سروکله اش پیدا می شود.هر وقت به فکر رهایی از کارمندی و راه اندازی کسب وکار مورد علاقه و کارآفرینی می افتاد ،این عامل دلسوز پیدا می شد.الان هم به فکر راه اندازی وب سایت، برای عملی کردن بخش کوچکی از اهدافش بود ،این عامل شروع کرده بود به نسخه پیچی
این همه وب سایت هست ،چه کسی سراغ تو می آید؟
تو که اصلا راجع به وب سایت چیزی بلد نیستی،اگر وب سایت هک شد چی؟
تا الان هم کلی کار نیمه تمام داری دوباره می خواهی یک فعالیت جدید شروع کنی؟
تجربه دیدن نیسان های قشقایی در خیایان به او یاد داده بود که اگر چیزی را دوست داشته باشد و مستمر به آن فکر کند می تواند در جنگ با آن فکر دلسوز پیروز شود.البته باید هر روز صبح موقع بیدار شدن و شب ها موقع خوابیدن به نیسان قرمز فکر می کرد.دیده بود که عده ای در کتاب هایشان گفته اند 21روز،اما خودش تا 40روز این تمرین را تکرار کرده بود.بعد از 40روز فکر می کرد که دیگر نیسان قشقایی مدام جز اولویت های ذهنی اش باشد اما نه این طور نبود.به دنبال پاسخ این سوال رفت که چرا با وجود 40روز فکر کردن به جای 21روز ،موضوع نیسان از ذهنش بیرون رفته.متوجه شد که بعد از 40 روز باید به فکر کردن ادامه بدهد واین گونه نیست که تمام شود، اما بعد از 21روزانجام این تمرین راحت تر از گذشته است و مقاومت ذهنی کم می شود مثل گذشته نیست که عامل دلسوز سر و کله اش پیدا شود.یعنی روز به روز ضعیف تر می شود.اگر این موضوع در مورد نیسان قرمز رنگ قشقایی صدق می کند ،پس در مورد رشد و توسعه فردی، خودآفرینی،راه اندازی کسب وکار مورد علاقه و کارآفرینی هم باید صادق باشد.
تصمیم گرفت ابتدا از راه اندازی وب سایت شروع کند.با کلی انگیزه وهیجان به دنبال راه اندازی وب سایت رفت .با اندکی تجربه ای که از قبل داشت می دانست که فعلا بهتر است از قالب های آماده ورد پرسی استفاده کند و پول زیادی ندهد.گرچه پول زیادی هم نداشت و قرار بود این وب سایت سازنده پول برایش باشد.همیشه از زمانی که به فکر راه اندازی وبلاگ در بلاگفا در سال 90افتاده بود ،نام وبلاگ برایش یک دغدغه مهم بود.معمولا هم وبلاگ هایش با نام کسب وکار مورد علاقه ،باشلا و…بود.باشلا را از زبان مادری اش که قشقایی بود به معنی شروع کردن ،انتخاب کرده بود.در حقیقت به خودش داشت می گفت که شروع کن ،اقدام کن،برخیز وکاری کن.اما امان از دست این عامل قوی درونی که قبل از هر اقدامی ،زنجیره ای از شکست ها،نشدن ها ونیمه تمام ماندن ها راردیف می کرد.می گفت تونمی توانی.می گفت نمی شود.می گفت موفق شدن وحرکت کردن کار تو نیست.
اما مهرزاد مصمم بود کاری کند .البته خودش هم خوب می دانست که زور این عامل درونی بر او چربیده .به این فکر فرو رفت که من هم آن چیزهایی را که می خواهم با تکرار و فکر کردن مداوم به یک عامل درونی تبدیل کنم و در حقیقت کشمکشی بین این دو تا عامل ایجاد کنم وسعی کنم این عامل درونی را مدام تقویت کنم.برای آنها هم نام انتخاب کرد.نام عامل درونی به ظاهر دلسوز اما طرفدار سکون را گذاشت ،مهرزاد ترسو،و نام عامل درونی که در راه رسیدن به اهداف وآرزوهایش بود را گذاشت مهرزاد پیروز.کارش از این به بعد این بود که مهرزاد پیروز را تقویت کند.می دانست که مهرزاد ترسو سن بیشتر و قدرت خیلی زیادی دارد.مهرزاد ترسو از روز تولد با او همراه بوده و تا این سن کلی هم قوی شده.معلومه که به این راحتی میدان را برای مهرزاد پیروز خالی نمی کند ،اما یک روز دیدن مبارزه یک خدنگ با یک شیر به او امیدورای خیلی زیادی داد.خدنگ این قدر در مقابل شیر مقاومت کرد که شیر مجبور به فرار شد.
از کتاب های مختلف این مطلب در ذهنش مانده بود که با تکرار یک فعالیت یا اندیشه ،در وجودش ثبت می شود.تصمیم گرفت از کارهای کوچک شروع کند.می دانست که با تثبیت یک فعالیت کوچک اما مفید مثل سحرخیزی و مطالعه هر روزه صبحگاهی ،هم وجه پیروز درونش را تقویت و هم به دانسته هایش عمل کرده است.راستی چرا به دانسته هایمان عمل نمی کنیم؟
مگر من این همه کتاب در زمینه عملکرد مغز و ذهن مطالعه نکرده ام چرا در من تغییری ایجاد نمی شود؟چرا این قدر حرکت من کند است؟چرا هنوز مهرزاد ترسوی درونم این قدر قدرتمند است؟
از آنجا که به باباگوگل ارادت فراوانی داشت سریغ سراغش رفت و نوشت عمل به دانسته ها،در بلالی صفحه جستجو به کتابی برخود به هیمن نام از کن بلانچارد،کتاب به صورت چاپی پیدا نمی شد از فیدیبو کتاب را خرید و شورع به مطاله کتاب کرد.موضوع جالبی داشت ،یک نفر دغدغه داشته است تا به دانسته هایش عمل کند و سراغ یک کارآفرین موفق رفته بود.کارآفرین به او گفته بود که سه عامل مهم باعث می شود تا به دانسته هایش عمل نکند.
اولین عامل انباشت اطلاعات بود
دومین عامل منفی نگری
و سومین عامل عدم پیگیری
نوع خاصی از پیگیری را هم به او توصیه کرده بود.اینکه آن قدر به مطلب خوانده شده از یک کتاب مراجعه کنیم در زمان هم متفاوت تا جزیی از ذهن ما شود.متوجه شد یکی از دلایل عدم موفقیتش در راه اندازی کسب وکار مورد علاقه و خودآفرینی ،ندانستن علت هاست.روش های یادگیری اش مشکل دارد.با یک سری اصول وقانون آشنا نیست.اکنون متوجه می شد که مشکل از او نیست ،مشکل از ندانستن و یا عمل نکردن به دانسته هایش می باشد.تصمیم گرفت برای اینکه بر انباشت اطلاعاات غلبه کند ،فعلا کتاب جدیدی نخرد و در دوره جدیدی شرکت نکند و به پیگیری مطالب کتاب های قبلی طبق این روش ادامه دهد.
اما برای غلبه بر منفی نگری باید خودش را می شناخت.اما چگونه؟اصلا مگر خودش را نمی شناسد؟دوباره سوال برایش ایجاد شد که خودشناسی یعنی چه؟دوباره باید سراغ بابا گوگل برود.می نویسد،خودشناسی یعنی چه؟
دیدگاهتان را بنویسید